رمان عشق و احساس من فصل 11
ظرف پنیر رو گذاشتم تو سفره..سرمو بلند کردم..نگاهش کردم..خواب بود.. کنارش نشستم..دستمو اروم کشیدم به صورتش..پلکش لرزید.. دستمو به شونه ها و بازو هاش کشیدم..کف دستشو نگاه کردم..روی زخم رو چسب زده بود..با نوک انگشت نوازشش کردم.. سرمو بالا گرفتم..چشماش باز بود..داشت با لبخند نگاهم می کرد.. -سلام..صبح بخیر.. تو جاش نیمخیز شد..دستی به گردنش کشید ..کمی نگاهم کرد..با پشت دست گونه م رو نوازش کرد.. --سلام خانمی..صبح شما هم بخیر.. با لبخند نگاهش کردم.. -بیا..صبحونه حاضره.. --ساعت چنده؟.. با گفتن این حرف نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت..9 بود.. سریع از جاش بلند شد.. --دیرم شده..امروز باید می رفتم ستاد.. حوله رو دادم دستش و گفتم :تا دست و صورتت رو اب بزنی منم چایی رواماده می کنم.. با لبخند نگاهم کرد.. --باشه..ممنونم.. رفتم تو اشپزخونه..توی فنجون چایی ریختم و همراه شکر اوردم سر سفره..داشتم چایی رو براش شیرین می کردم که اومد..داشت صورتشو خشک می کرد..رو به روم نشست.. بعد از خوردن صبحونه حاضر شد..جلوی اینه ایستاده بود و موهاشو شونه می زد.. از پشت بغلش کردم..سرمو به شونه ش تکیه دادم..چشمامو بستم..با یک نفس عمیق عطر تنشو به ریه هام کشیدم.. شونه رو گذاشت رو میز..اروم برگشت و بغلم کرد..روی سرمو بوسید.. --من که رفتم در رو قفل کن..هر کس در زد تا مطمئن نشدی می شناسیش در رو باز نکن..مراقب خودت باش..من تا عصر نمی تونم بیام پیشت ولی زنگ می زنم..برای اینکه خیالم راحت بشه یکی از بچه های ستاد رو می فرستم تا جلوی خونه کشیک بده.. از تو بغلش اومدم بیرون..با تمام وجود..از سر عشق..زل زدم توی چشماش..خیلی دوستش داشتم..خیلی.. اینکه براش مهم بودم.. اینکه به فکرم بود..باعث می شد دقیقه به دقیقه ..ثانیه به ثانیه عشقم نسبت بهش بیشتر بشه.. پیشونیم رو بوسید..توی چشمام خیره شد.. با لحن ارومی گفت: امروز صندوقچه رو باز می کنی؟.. -اره.. لبخند کمرنگی زد و سرشو تکون داد.. --باشه..بالاخره باید از همه چیز سر در بیاری.. سکوت کردم..به طرف در رفت..من هم همراهش رفتم.. --پس یادت نره چی گفتم..مواظب خودت باش.. -باشه حتما..ممنونم اریا.. اروم گونه م رو کشید و با شیطنت خندید.. --قابل شما رو نداره خانمی..بعدا با هم حساب می کنیم.. خندیدم و چیزی نگفتم.. نگاهی به شیشه های شکسته ی ترشی انداخت.. --پس دیشب صدای شکستن شیشه به خاطر همین بود؟!.. سرمو تکون دادم و گفتم :اره..زده شیشه های ترشی که کنار دیوار بوده رو شکسته..حتما وقتی می خواسته از رو دیوار بپره پایین پاش خورده و شکسته.. در کوچه رو باز کرد..داشتیم از هم خداحافظی می کردیم که همون موقع یکی از زن ها ی همسایه از جلوی خونه رد شد..ملوک خانم بود.. نگاه مشکوکی به من و اریا انداخت..زیر نگاهش سرخ شدم..خدایا الان پیش خودش چه فکری می کنه؟!.. از شانس بدم این خانم اهل سرک کشیدن تو زندگی این و اون بود..در کل از تموم اخبار زندگیه همسایه ها باخبر بود.. الان هم حتما پیش خودش یه فکرایی کرده.. داشت نگاهم می کرد..مجبور شدم سلام کنم..می دونستم دیر یا زود حرفشو می زنه.. حدسم درست بود..رو به من گفت :سلام بهار جون..خوبی دخترم؟.. به قد و بالای اریا نگاهی انداخت و گفت :این اقا رو معرفی نمی کنی؟!..از فامیلاتون هستن؟!.. یکی نبود بگه تو که می دونی ما هیچ کس رو نداریم پس دیگه چرا می پرسی از فامیلامون هست یا نه؟ د اخه به تو چه ربطی داره؟..چرا تو زندگی مردم سرک می کشی؟.. به اریا نگاه کردم..نگاهش خشک و جدی بود.. قبل از اینکه من حرفی بزنم خودش با لحنی قاطعانه گفت :خیر..فامیلشون نیستم..شوهرش هستم.. ملوک خانم شوکه شد..معلوم بود حسابی تعجب کرده.. هیرت زده گفت :واقعا؟!..ولی کی؟!..پس چرا کسی رو خبر نکردید؟!.. واقعا روش خیلی زیاد بود..هه..اخه تو کیه من میشی که خبرت کنم؟!.. سعی کردم با ارامش و در کمال خونسردی جوابش رو بدم.. -مادرم وقتی زنده بودند عقد کردیم..و.. اریا میان حرفم پرید و محکم گفت : و به زودی هم عروسی می کنیم.. ملوک خانم چشماشو ریز کرد .. کمی به اریا نگاه کرد.. یک دفعه انگار چیزی رو به یاد اورده باشه گفت :قیافه ی شما برای من اشناست..شما همون اقایی نیستی که برای تحقیق اومده بودی تو این محل؟!..می گفتی برای امر خیره.. اریا نگاه کوتاهی به من انداخت..تک سرفه ای کرد و گفت:بله..درسته.. ملوک خانم لبخند زد وگفت :اهان..فهمیدم چی شد..پس نتیجه ی تحقیقتون خوب بود و بعد هم اومدید خواستگاری و عقد کردید درسته؟!.. انگار داشت از اریا بازجویی می کرد..صورت اریا سرخ شده بود..فهمیدم عصبانیه.. حتما اون موقع که تو زندان بودم برای تحقیق اومده بود تو محل و برای اینکه کسی شک نکنه گفته برای امر خیره.. با حرص گفت :بله..دیگه سوالی ندارید؟..اگر هست بپرسید تا جوابتون رو بدم..فقط خواهشا سریع تر چون باید برم کار دارم.. ملوک خانم اصلا به روی مبارک هم نیاورد تازه نیشش بیشتر باز شد و گفت :شغلت چیه پسرم؟!.. ناخداگاه لبخند زدم..قیافه ی اریا دیدنی شده بود..هم از سوال های ملوک خانم کلافه بود هم نمی تونست بهش جواب نده.. با همون لحن گفت :مهمه که بدونید؟!.. ملوک خانم پشت چشم نازک کرد و گفت :وا..پسرم اگر مهم نبود که نمی پرسیدم.. وای خدا این زن چقدر رو داشت..دوست داشتم همونجا بنشینم و دلمو بچسبم و بزنم زیر خنده.. اریا رو که دیگه نگو..سرخ شده بود ..روی پیشونیش عرق نشسته بود.. راه نداشت..وگرنه یه جواب سفت و سخت حواله ی ملوک خانم می کرد.. کلافه گفت :ای بابا..خانم من مامور پلیسم.. چشمای ملوک خانم برق زد..با هیجان چادرشو کشید جلو و گفت :اوا راست میگی پسرم؟..چه درجه ای؟.. جلوی دهانمو گرفتم..ریز ریز خندیدم..اریا نگاهم کرد..نمی دونم تو نگاه خندانم چی دید که بین اون همه عصبانیت و کلافگی لبخند کمرنگی زد.. بدون اینکه به ملوک خانم نگاه کنه گفت :سرگرد.. دیگه یکی نبود ملوک خانم رو جمع کنه.. -- ای وای چه خوب..پسرم یکی از اشناهای ما الان بدجوری کارش گیره..بنده خدا چک.. اریا این پا و اون پا کرد یک دفعه وسط حرف ملوک خانم پرید و گفت :شرمنده من دیرم شده باید برم.. زدم زیر خنده..دیگه نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم..قیافه ی ملوک خانم دیدنی بود..دهانش باز مونده بود.. اریا نگاهم کرد و لبخند زد..اروم و زیر لبی که فقط من بشنوم گفت :خانمی برو تو..منم برم به کارو بدبختیم برسم..اگر اینجا وایسم تا شب باید به سوال های همسایه تون جواب پس بدم..ماشاالله چقدر این زن سوال تو استینش داره..مراقب خودت باش ..خداحافظ.. از حرفاش بیشتر خنده م گرفته بود..زیر نگاه متعجب ملوک خانم و نگاه خندان من از جلوی در کنار رفت و با یک "ببخشید.. با اجازه" از جلوی خونه رد شد.. ملو ک خانم یه کم منو نگاه کرد .. خواست حرف بزنه که سریع گفتم :ببخشید ملوک خانم باید برم کلی کار دارم..شرمنده.. حرف تو دهانش موند..سریع درو بستم..همونجا پشت در نشستم و زدم زیر خنده.. وای خدا ..هر وقت یاد قیافه ی اریا وقتی داشت جواب پس می داد و قیافه ی ملوک خانم وقتی که اریا حرفشو قطع کرد و گفت باید برم کار دارم میافتادم بیشتر خنده م می گرفت.. ولی خیلی خوب شد که اریا اینجوری جوابشو داد..لااقل تو محل هو نمی پیچه که یک مرد غریبه تو خونه ی بهار رفت و امد داره.. می دونستم به 10 دقیقه نمی کشه که کل محل از این خبر مطلع میشن.. نگاهی به در زیرزمین انداختم.. حالا وقتش بود..باید هر چه زودتر برم سروقت صندوقچه.. رفتم تو زیرزمین..


برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: